ليليانليليان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

این روزها

دخترم، این روزها فرقی نمی کند در چه زمانی از شبانه روز باشیم یا در چه حالتی باشیم، از کنارت که رد می شوم چنان دست و پا میزنی برای آمدن به آغوشم گویی میخواهی پرواز کنی. خواستم بگویم مهم نیست که سرم درد می کند یا نه. مهم نیست که دستم درد می کند یا نه. مهم نیست که کمر و پشتم درد می کند یا نه. برای آغوش گرفتن تو کم نخواهم آورد. خسته نخواهم شد.    این روزها شب که میرسم خونه، اولین کارم غذا دادن به شماست. خواستم بگویم مهم نیست که وسط غذا خوردن هوس میکنی بازیگوشی کنی. مهم نیست که وسط غذا خوردن هوس میکنی غذا را فوت کنی روی صورت من. مهم نیست که بغضی وقت ها لج میکنی و غذا نمیخوری. برای غذا دادن به تو کم نخواهم آورد. خسته نخواهم ش...
25 آذر 1392

اولين غذا

دخترم امروز 14 مهر 1392 دو روز قبل از 5 ماهگی شما اولین غذای کمکی رو نوش جان کردین. یک قاشق سرلاک شیر و برنج.  اونطوری که آقای دکتر گفته سه روز اول تستی میخوری و بعدش اگه همه چی خوب بود و خوشت اومده بود هرجقدر خواستی میتونی بخوری و تازه یه حلفه موز هم میشه بهش اضافه کرد. نمیدانم بزرگتر که شدی باور خواهی کرد یا نه که من و مادرت چه ذوق و شوقی برای خوردن اولین غذای کمکی تو داشتیم. کاش میشد یه جوری بهمون بگی چه حسی داشتی وقتی برای اولین بار سرلاک خوردی و به نظرت چه مزه ای بود. البته موقعی که سرلاک رو میخوردی من خونه نبودم ولی میتونم تصور کنم که مثل همیشه چشات از تعجب داشته از حدقه بیرون میزده   عاشقانه و بی صبرانه منتظر اون...
16 مهر 1392

يک سال پیش در چنين روزي

  امروز 25 شهريور سال 1392 است. دقيقا صبح يک سال پيش يعنی صبح شنبه 25 شهريور 1391 خبر آمد خبری در راه است. اينم مدرکش: http://shahzade.niniweblog.com/post1.php دخترم يک سال پيش در چنين روزي شما حدود 2 ميلي متر قد داشتی و الان حدود 66 سانتی متر. يعنی حدود 330 برابر!! دخترم يک سال پيش در چنين روزی شما حدود 0.5 گرم وزن داشتی و الان حدود 8 کيلوگرم. يعنی حدود 16.000 برابر!! دخترم يک سال پيش در چنين روزی من و مادرت هيچ نداشتيم و اين روزها تو را داريم و هيج نمي خواهيم. دخترم نپرس از من قبل از آن کجا بودی و از کجا آمده ای و آمدنت بهر چه بود. احتمالا جوابی برای اين پرسش هايت نخواهم داشت و اگر هم داشته باشم به درد تو نخواهد...
25 شهريور 1392

واکسن چهار ماهگی

دختر بابا، دیروز رفتیم پیش آقای دکتر و بعد از چکاپ های ماهانه معمول واکسن چهار ماهگیت رو هم زدیم. چنان مظلومانه گریه کردی که قلبم تیر کشید. خوشبختانه خیلی گریه نکردی ولی همون یه ذره هم خیلی بود. بعد از اینکه اومدیم خونه و یه کم حالت بهتر شد یک کار باحال هم میکردی و اون پایی که بهش واکسن رو زده بودیم و درد میکرد رو اصلا تکون نمیدادی ولی اونی یکی پات رو هی میکوبیدی اینور اونور و یه پایی شیطونی میکردی.   دیروز به مامانت هم گفتم از واکسن متنفرم. از هر چیزی که باعث ریختن اشک های تو بشه متنفرم. قلبم تیر می کشد وقتی درد میکشی. وقتی گریه میکنی. وقتی با چشمان پر از اشک نگاهم میکنی. نکن این کار رو با من دخترم. نکن...    ...
17 شهريور 1392

بی هوا دلم برایت تنگ می شود

دخترم، گاهی وقت ها وسط کار و مشغله روزانه بی هوا دلم برایت تنگ می شود. گاهی وقت ها وسط ترافیک و در حال رانندگی بی هوا دلم برایت تنگ می شود. گاهی وقت ها وسط غذا خوردن هم بی هوا دلم برایت تنگ می شود. گاهی وقت ها وسط شب در اوج خواب و بیداری در حالی که کنارم در خواب ناز هستی بی هوا دلم برایت تنگ می شود. حتی بعضی وقت ها وقتی در آغوشم هستی هم بی هوا دلم برایت تنگ می شود. بی هوا دلم برایت تنگ می شود، برای خنده هایت که بی هیچ بهانه ای و خیره به چشمانم میخندی،   برای بیدار شدن هایت از خواب که دنبال چهره ای آشنا میگردی،  برای بازی کردن هایت که انگار تمام دنیا خلاصه شده در عروسک هایت، برای کنجکاوی هایت که حتی ث...
26 مرداد 1392

فقط 1 روز ديگر

دخترم، دیگر نمیتوانم چیزی بنویسم. فقط میخواهم ببینمت و بس. بگذار دستانت را که گرفتم در دستانم با تو حرف ها خواهم زد. داستان ها برایت تعریف خواهم کرد.  بگذار قدم که بر روی چشمانم گذاشتی، با تو زندگی ها خواهم کرد. با تو خنده ها خواهم کرد.     این روز ها دنیای من به اندازه توی نازنین کوچک شده و توی نازنین همه دنیای من شدی و خواهی بود. بیا که دیگر بیش از این نمیتوانم منتظر بمانم.  
16 ارديبهشت 1392