فقط 8 روز دیگر
دخترم،
هشت روز مانده. هشت روز خیلی کم هست خیلی کم. خیلی کم هست فاصله مان با خورشید. خیلی کم.
هشت روز مانده تا خبر خوب تا خبر خیر:
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا میآيد
و صاف از سمتِ روسریهای مانده بر بندِ رَخت
به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد،
بايد برای ما - نبيرگانِ غمگينترين ترانهها -
خبرِ خيری آورده باشد ...
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا
که شبی دور
چراغی از رديفِ روياها ربوده بود.
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
میدانستم زيرِ بارانیِ بلندش
دو شببوی تازه وُ
چند کلوچهی قند وُ
پاکتِ نامهای دارد.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختم.
میدانم
خبرِ خيری خواهد رسيد.
جوری غريب دلم روشن بود
که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا میآيد
و صاف از سمتِ روسریهای مانده بر بندِ رَخت
به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد،
بايد برای ما - نبيرگانِ غمگينترين ترانهها -
خبرِ خيری آورده باشد ...
قاصدی خيس از دو ديدهی دريا
که شبی دور
چراغی از رديفِ روياها ربوده بود.
من از همان اولِ بارانِ بیخبر،
میدانستم زيرِ بارانیِ بلندش
دو شببوی تازه وُ
چند کلوچهی قند وُ
پاکتِ نامهای دارد.
من از قديم
قديمِ همان اوقاتِ آشنا،
اوقاتِ آشنای علاقه را میشناختم.
میدانم
خبرِ خيری خواهد رسيد.
دخترم خبر خیر تو هستی. تو خیرترین خبرها هستی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی