ليليانليليان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

مست و خوش و شاد توام...

شاهزاده من، امروز مامانت با خاله هانیه ات رفتن پیش دکتر و نتيجه سونوگرافی و آزمايش رو نشون دادن و دکتر هم گفت همه چی روبراهه و مشکلی نیست.  خاله هانیه ات طبق معمول بازم افتاد تو زحمت و این روزا حسابی داره من و مامانت رو شرمنده میکنه. البته منم بهش قول دادم تو عروسیش با آبکش آب بیارم برا مهمونا. البته فکر کنم شاهزاده من که شما باشی زودتر از خاله هانیه اش ازدواج کنه  از امروز عصر یه کم حالت تهوع های مامانت شديدتر شده بود و اذيتش میکرد. منم یهویی به شوخی گفتم نگار نکنه حامله ای؟!!!!   کلی خندید و مطمئنم تو هم با خنده های مامانت خندیدی. امروز این شعر مولانا رو اتفاقی خوندم و دیدم چقدر مناسب حال این روزهای منه: جمع تو ...
23 آبان 1391

ديگر نخواهم زد نفس

شاهزاده من دیدمت. از نزدیک هم دیدمت. دستانت را دیدم. صورتت را دیدم. قلبت را دیدم. سر و گردنت را دیدم. حتی کف پاهایت را هم دیدم. یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمیروی. منگم فعلا. گنگ گنگم. نه نه راستش را بگویم مست مستم. بگذار کمی حالم سرجایش بیاید برایت خواهم نوشت. بگذار امشب مولانا به جای من حرف بزند: آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا       آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده               بر کاروان دل زده یک دم امان ده ...
21 آبان 1391

ساعت ها را جلو بکشید

ساعت ها را جلو بکشید میخواهم زودتر به دیدار شاهزاده بروم. ساعت ها را جلو بکشید ذوق دارم و نمیتوانم پنهانش کنم یا منکرش شوم. ساعت ها را جلو بکشید نفسم بند آمده است برای دیدن نفسم. ساعت ها را جلو بکشید تجربه این حس را ندارم و نمیدانم چکار باید بکنم. ساعت ها را جلو بکشید مادر شاهزاده بیشتر از این نمیتواند صبر کند. ساعت ها را جلو بکشید میخواهم ببینمش همین و بس. ساعت ها را جلو بکشید وگرنه از روی زمان خواهم پريد.   من نمیدونم وقتی میخواد به دنیا بیاد من چه حالی خواهم داشت.  ...
20 آبان 1391

خوابم نمی برد

شاهزاده من  خوابم نمی برد. نه فیلم و سریال جواب میدهد نه شعر مولانا و حافظ. نه فیسبوک جواب میدهد نه شطرنج و سایت های خبری و نه جیزهای ديگر.  نپرس چرا که خودت بهتر از هرکسی میدانی چرا. خوابم نمی برد و نخواهد برد...
20 آبان 1391

آخرین روزهای سه ماهه اول

شاهزاده من دو روزی میشه که اشتهای مامانت زیاد شده و حسابی داره غذا میخوره. دیروز که عصر رسیدم خونه دیدم نصف هندونه رو خورده با یه عالمه کاهو. امروزم صبح عدسی خورده بود و ناهار جوجه کباب با آش رشته و عصر هم ماکارونی خورد با یه عالمه سالاد!! این نشون میده که سه ماهه اول در حال تمام شدنه. امروز 2 ماه و بیست و هشت روزه که توی دل مامانتی و فقط دو روز مونده تا وارد ماه چهارم بشی. کم کم بزرگتر میشی و شکم مادرت هم بزرگ میشه و همه متوجه حضور توی عزیز میشوند. حضوری که تمام زندگی من و مادرت را متحول کرده و بیشتر از این هم متحول خواهد کرد. این دگرگونی و تحول را جور دیگری دوست میدارم. مبهم هست ولی شیرین است. دلواپسی دارد ولی خوب است. ناشناخته است ولی...
18 آبان 1391

ديزی!!

شاهزاده من جمعه هفته پیش مامانت پس از مدت ها بی اشتهایی و بی قراری حالش نسبتا خوب بود و هوس ديزی کرده بود. شال و کلاه کردیم و رفتیم رستوران دیزی خیابان ايرانشهر. این رستوران دیزی رو من و مادرت خیلی قبولش داریم و محيط خیلی خوبی داره. هر چند ظهر روزهای تعطیل باید یکی دو ساعتی تو صف منتظر نوبتت بمونی ولی غذاش و محیطش خیلی خوبه و بزرگتر که شدی حتما بارها و بارها من و تو و مامانت میریم اونجا و از نزدیک میبینی این رستوران رو. یه مزیت خیلی خوبی هم که خودم این سری متوجه شدم اینه که برای خانم های باردار صف نداره و خانم های بارداری مثل مامانت میتونن بدون نوبت برن برای میل کردن غذا. البته این سری چون تو هنوز کوچولو بودی و شکم مامانت هنوز بزرگ نشد...
15 آبان 1391

روزهای انتظار

شاهزاده من این روزها روزهای انتظار است و بس. انتظار بيستم آبان و دیدن تو از نزدیک و البته به کمک سونوگرافی که بنا به گفته خانم دکتر به مامانت بند بند انگشتانت را هم خواهيم دید. اين روزها روزهای انتظار است و تجسم تو در ذهن و فکرمان. این روزها روزهای انتظار است برای تمام شدن سه ماهه اول و کمی بهتر شدن حال عمومی مادرت. این روزها روزهای انتظار است برای حس کردنت. برای شنيدنت. برای دیدنت و زندگی کردنت. این روزها روزهای انتظار است و همچنان ادامه دارد که هيج کندتر از همیشه هم می گذرد. این روزها روزهای انتظار است برای دیدن دستهایت، پاهايت، چشمانت و تک تک اعضای بدنت.  این روزها روزهای انتظار است برای شکل گرفتن کامل تمامی ارکا...
9 آبان 1391

گفتگوی تمدن ها!!

شاهزاده والا مقام عزیز دل بابا و مامان میشه بگی الان دقيقا اون تو چیکار داری میکنی که مامانت رو یهویی از این رو به اون رو میکنی؟  نه خداییش بیا مثل دو تا آدم عاقل و بالغ بشینیم باهم صحبت کنیم و به یه نتيجه ای برسیم. یبا یه گفتگوی تمدن ها راه بندازیم اصلا  تو الان بیشتر از ده هفته است که تو دل مامانتی و برای خودت مردی یا خانمی شدی. ولی نه میزاری مامانت غذا بخوره. نه میزاری غذا نخوره. نه میزاری بخوابه. نه میزاری نخوابه. نه میزاری بشینه. نه میزاری نشينه. نمیشه که آخه اینجوری عزیز من. زشته این کارا. نکن بچه جان. ملت جی میگن آخه... جان؟ متوجه نشدم جی گفتی. چی؟ دوست داری اذیت کنی؟ خوشت میاد؟ تواناییشو داری؟ استعدادش ...
29 مهر 1391

از طرف مادربزرگ

شاهزاده بابا این شعر ترکی رو مامان بزرگت (مامان بابات) برات فرستاده: گئجه منيم گونوز سنین آجی منيم شيرين سنين تيکان منيم گوللر سنين   شادليخ سنين نيسکيل منيم هرشی سنين هچلر منيم دنیا سنين سنده منيم   ترجمه: شب برای من روز برای تو تلخی برای من شيرينی برای تو خار برای من همه گلها برای تو   شادی برای تو غم برای من همه چی برای تو هیچ چی برای من دنیا برای تو تو هم برای من
22 مهر 1391