آخرین روزهای سه ماهه اول
شاهزاده من
دو روزی میشه که اشتهای مامانت زیاد شده و حسابی داره غذا میخوره. دیروز که عصر رسیدم خونه دیدم نصف هندونه رو خورده با یه عالمه کاهو. امروزم صبح عدسی خورده بود و ناهار جوجه کباب با آش رشته و عصر هم ماکارونی خورد با یه عالمه سالاد!!
این نشون میده که سه ماهه اول در حال تمام شدنه. امروز 2 ماه و بیست و هشت روزه که توی دل مامانتی و فقط دو روز مونده تا وارد ماه چهارم بشی. کم کم بزرگتر میشی و شکم مادرت هم بزرگ میشه و همه متوجه حضور توی عزیز میشوند. حضوری که تمام زندگی من و مادرت را متحول کرده و بیشتر از این هم متحول خواهد کرد. این دگرگونی و تحول را جور دیگری دوست میدارم. مبهم هست ولی شیرین است. دلواپسی دارد ولی خوب است. ناشناخته است ولی پر از انرژی است. تمامی ندارد ولی پر از شور و شادی است. خلاصه حس غریبی است و هر روز هم شدیدتز می شود و جذاب تر.
راستی داشت یادم میرفت چند وقتیه وقتی مامانت غذا میخوره یه جوری میشم. یه حس غریبی بهم دست میده و میخوام فقط مامانت رو تماشا کنم. بعضی وقت ها احساس میکنم غذایی که میخوره مستقيم میره توی خونش و از اونجا هم مستقیم گوشت تنت میشه. کاش این روزها یادت میموند و بعدها که به دنیا اومدی برامون تعریف میکردی مثلا ماکارونی دوست داشتی مامانت بخوره یا کباب؟ میوه دوست داشتی یا سبزی؟ اصلا مهم بود مامانت چی بخوره یا هر چی میومد اون پایین برات فرقی نداشت و همه رو میبلعيدی؟