روزهای انتظار
شاهزاده من
این روزها روزهای انتظار است و بس.
انتظار بيستم آبان و دیدن تو از نزدیک و البته به کمک سونوگرافی که بنا به گفته خانم دکتر به مامانت بند بند انگشتانت را هم خواهيم دید.
اين روزها روزهای انتظار است و تجسم تو در ذهن و فکرمان.
این روزها روزهای انتظار است برای تمام شدن سه ماهه اول و کمی بهتر شدن حال عمومی مادرت.
این روزها روزهای انتظار است برای حس کردنت. برای شنيدنت. برای دیدنت و زندگی کردنت.
این روزها روزهای انتظار است و همچنان ادامه دارد که هيج کندتر از همیشه هم می گذرد.
این روزها روزهای انتظار است برای دیدن دستهایت، پاهايت، چشمانت و تک تک اعضای بدنت.
این روزها روزهای انتظار است برای شکل گرفتن کامل تمامی ارکان وجودت.
تصور به وجود آمدن یک موجود در دل مادرت از خون من و مادرت تصوری است مبهم و ناشناخته برای من و
مادرت. هرچند خودمان هم همین مراحل را پشت سر گذاشته ایم ولی چیزی یادمان نمی آید و البته تو
هم بعدها چیزی به خاطر نخواهی آورد.
راستش را بخواهی نمیدانم در اولین ديدارمان چه جالی خواهم داشت و چه حسی. نمیدانم چه شکلی
خواهی بود. نمیدانم تا چه جد می شود صورتت را تشخيص داد. نمیدانم هیچ چیز نمیدانم.
ولی این را خوب میدانم که نفس من و مادرت خواهی بود.