دختر بابایی دیشب مامانت یه کم علائم مشکوک دیده بود و خیلی نگران بود. نمیتونست بخوابه و نگران توی عزیز بود. تا حدود ساعت 3 که بیدار بودیم و حرف میزدیم و آخرش هم قرار شد صبح بریم بیمارستان پیش دکتر. ساعت 5 صبح بود و خواب بودم که با صدای مامانت بیدار شدم و دیدم داره با تلفن با اتاق زایمان بیمارستان آتیه صحبت میکنه. قهمیدم این دو ساعتی که من خوابیده بودم رو هم مادرت نخوابیده بود. آخرش هم نتونسته بود تحمل کنه و زنگ زده بود بیمارستان. اونام گفتن که بیاد بیمارستان و آقای دکتر هم صبح اول وقت میاد اونجا. خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم بیمارستان آتیه. رسیدیم بیمارستان دم در نگهبان اورژانس گفت آقای دکتر معینی (دکتر شما و مامانت که قراره شما رو به...