اینها نمی دانند
شاهزاده بابا
این روزها چیزهایی میگویند پشت سرت. مادرت را اذیت میکنند و میگویند باید آزمایش هایی انجام دهد برای اطمینان از سلامتی شاهزاده من.
خنده ام میگیرد از این آزمایش ها و چک کردن ها.
اینها نمی دانند من خواب تو را دیده ام و اگر نقاشی ام خوب بود تا حالا صورت ماه تو را هم نقاشی کرده بودم. آنوقت می توانستند بیایند نقاشی را ببینند و از همه چیز مطمئن شوند.
اینها نمی دانند تو از همان روزی که نطفه ات شکل گرفت تمام اين آزمایش ها و چک کردن ها را گذرانده ای.
اينها نمی دانند چند ماهی می شود من هر روز صبح با تو بیدار میشوم، با تو غذا میخورم، با تو سرکار میروم، با تو بازی میکنم، با تو استراحت میکنم و با تو میخوابم.
اینها نمی دانند شاهزاده من و حرف مرا هم باور نمی کنند. خودت زودتر بیا و روشنشون کن.
اینها نمی دانند که اين سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
اینها نمی دانند....