مادرت
شاهزاده من
قبل ترها گفته ام که تو از نظر من رهای رها خواهی بود بی هیچ تعلقی و بندی از جانب من. گفته ام که تو را وادار به کاری نخواهم کرد و حتی نصيحتت هم نخواهم کرد. هنوز هم میگویم و نمیخواهم هم زیر قولم بزنم.
اما اگر و تنها اگر یک زمانی و مکانی مجبور شوم تبصره ای بر این قانون اضافه کنم و بر خلاف میل تو چیزی بخواهم یا انجام بدهم آن چیزی نخواهد بود جز اینکه هیچوقت و در هیچ شرایطی مادرت را اذیت نکنی.
راستش را بخواهی هنوز هم گیج و منگ این پروسه تولدت هستم و در مغزم فرو نمی رود که مادرت چگونه در حالی که یک موجود زنده توی دلش داره رشد میکنه و بزرگ میشه به زندگی عادی خودش ادامه میده. نمیفهمم این چه توان و قدرتی است که مادرت میتواند این بار عظیم رو به دوش بکشه و خم به ابرو نیاره.
شاهزاده من ساده میگویم. من فقط یک خواسته از تو خواهم داشت. هیچوقت مادرت را اذیت نکن. نمیدانی این روزها چقدر دلواپس توست. نمیدانی و نمیتوانم هم شرح دهم.
نمیدانی چقدر قدرتمند است که از یک سلول در حال ساختن یک انسان کامل است.
نمیدانی چقدر فداکار است که تمام وجودش را در اختیار تو گذاشته است.
نمیدانی چقدر توانمند است که تمام نیازهای تو را بی کم و کاستی برآورده میکند.
نمیدانی ولی من به تو خواهم گفت. من تمام این روزها و شب های انتظار را لحظه به لخظه برای تو تصویر خواهم کرد. به تو خواهم گفت از بیم و امیدهایمان. از خنده و گریه هایمان. از حرف ها و سکوت هایمان. از قول ها و قرارهایمان. از دویدن ها و آرام گرفتن هایمان. از خسته نشدن هایمان. از تو را خواستن هایمان با تمام وجودمان...