دخترم، هشت روز مانده. هشت روز خیلی کم هست خیلی کم. خیلی کم هست فاصله مان با خورشید. خیلی کم. هشت روز مانده تا خبر خوب تا خبر خیر: من از همان اولِ بارانِ بیخبر، جوری غريب دلم روشن بود که سرانجام يکی از همين روزهای رهگذر قاصدی خيس از دو ديدهی دريا میآيد و صاف از سمتِ روسریهای مانده بر بندِ رَخت به جانبِ آفتابِ آسوده در خوابِ ابر اشاره خواهد کرد، بايد برای ما - نبيرگانِ غمگينترين ترانهها - خبرِ خيری آورده باشد ... قاصدی خيس از دو ديدهی دريا که شبی دور چراغی از رديفِ روياها ربوده بود. من از همان اولِ بارانِ بیخبر،&n...