ليليانليليان، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

اینها نمی دانند

شاهزاده بابا این روزها چیزهایی میگویند پشت سرت. مادرت را اذیت میکنند و میگویند باید آزمایش هایی انجام دهد برای اطمینان از سلامتی شاهزاده من. خنده ام میگیرد از این آزمایش ها و چک کردن ها. اینها نمی دانند من خواب تو را دیده ام و اگر نقاشی ام خوب بود تا حالا صورت ماه تو را هم نقاشی کرده بودم. آنوقت می توانستند بیایند نقاشی را ببینند و از همه چیز مطمئن شوند. اینها نمی دانند تو از همان روزی که نطفه ات شکل گرفت تمام اين آزمایش ها و چک کردن ها را گذرانده ای. اينها نمی دانند چند ماهی می شود من هر روز صبح با تو بیدار میشوم، با تو غذا میخورم، با تو سرکار میروم، با تو بازی میکنم، با تو استراحت میکنم و با تو میخوابم. اینها نمی دانند شاهزاده ...
27 آذر 1391

تغييرات محسوس

شاهزاده من چند روزی است مادرت می گوید خیلی بزرگ شده ای و کم کم هر کسی با دیدن مادرت حتی از راه دور میتونه تشخیص یده که یک شاهزاده تو دل مامانش داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. یک تکانهایی هم حس میکنه مادرت ولی نه خیلی محسوس. من که امروز هرچی گوشم رو گذاشتم روی دل مامانت صداتو نشنیدم. شاید خواب بودی شاید هم افتخار ندادی.  کم کم باید محیط بیرون از دل مامانت رو هم برای آمدن توی عزیز آماده کنیم. بین خودمان بماند یک فکرهایی در سر دارم که اگر بتوانم عملی کنم تقریبا به تمام قول هایی که برای آمدن تو به مادرت داده بودم عمل خواهم کرد. اصرار نکن بیشتر نمیتونم توضيح بدم که هم برای مادرت هم برای تو سورپرايز باشه  تو فقط از توی دل مامانت...
24 آذر 1391

مادرت

شاهزاده من قبل ترها گفته ام که تو از نظر من رهای رها خواهی بود بی هیچ تعلقی و بندی از جانب من. گفته ام که تو را وادار به کاری نخواهم کرد و حتی نصيحتت هم نخواهم کرد. هنوز هم میگویم و نمیخواهم هم زیر قولم بزنم. اما اگر و تنها اگر یک زمانی و مکانی مجبور شوم تبصره ای بر این قانون اضافه کنم و بر خلاف میل تو چیزی بخواهم یا انجام بدهم آن چیزی نخواهد بود جز اینکه هیچوقت و در هیچ شرایطی مادرت را اذیت نکنی. راستش را بخواهی هنوز هم گیج و منگ این پروسه تولدت هستم و در مغزم فرو نمی رود که مادرت چگونه در حالی که یک موجود زنده توی دلش داره رشد میکنه و بزرگ میشه به زندگی عادی خودش ادامه میده. نمیفهمم این چه توان و قدرتی است که مادرت میتواند این بار عظ...
20 آذر 1391

زمان دست تو افتاده

شاهزاده بابا این چند روز تعطیلات (تاسوعا و عاشورا) بابا بزرگ و مامان بزرگت (بابا و مامان بابات) از تبریز اومده بودن پیشمون و کلی غذاهای خوشمزه نوش جان کردی. از آبگوشت و آش رشته گرفته تا انواع ترشيجات و کیک خانگی و شیرینی های تبریزی و ... پنجشنبه صبح رفتیم گوشت تازه خریدیم و مامان بزرگت آبگوشت درست کرد و مامانت و جنابعالی نوش جان کردین. مامان بزرگت از اون آش رشته های معروف خودش هم درست کرد و خلاصه من که چند کیلویی اضافه کردم این چند روزه چه برسه به مامانت و تو هم فکر کنم یه چند گرمی اضافه کرده باشی  آهان داشت یادم میرفت کلی غذای نذری هم از اینور و اونور رسید که اونارو هم باز مامانت نوش جان کرد و مطمئنم مستقیم گوشت تن تو هم شد...
8 آذر 1391

ديدمت

شاهزاده بابا الان بیشتر از 10 روز است که من و مامانت از نزدیک نزدیک دیدیمت. راستش را بخواهی هنوز هم همش جلوی چشمانمی و هنوز هم هر روز دزدکی سی دی سونوگرافیت رو می بینم. این چند روزه همه دوستان و آشنایان نزدیک به صورت رسمی از حضور و آمدن تو خبردار شده اند و فقط مونده توی فیسبوک و روزنامه ها و شبکه های خبری اعلام رسمی بشه  من و مامانت این روزها فقط این شعر فریدون مشیری رو با صدای گرم استاد محمد نوری زمزمه میکنیم و بس: ديدمت، آهسته پرسيدمت خواندمت، بر ره گل افشاندمت آمدي، بر بام جان پر زدي همچو نور، بر ديده بنشاندمت بردمت، تا کهکشان‌هاي عشق پر کشان، تا بي نشان‌هاي عشق گفتمت، افتاده در پاي ...
1 آذر 1391