ليليانليليان، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

فقط 11 روز ديگر

دختر یکی یه دونه من، فقط 11 روز دیگر  امروز هم مثل همه پنجشنبه ها رفتیم پیش آقای دکتر و دوباره همه چکاپ ها انجام شد و همه چی هم خوب خوب بود. محض احتياط مامانت آزمایش دفع پروتئين هم داد که اونم منفی بود و دیگه کاملا خیال مامانت راحت شد. هیشکی نمیدونه چقدر انتظارت را میکشیم. فقط خودت میدونی و بس.  ...
5 ارديبهشت 1392

فقط 12 روز دیگر

دختر بابا، شمارش معکوس برای تولدت شروع شده. فقط 12 روز دیگر... باورم نمی شود انقدر نزدیک باشی. 9 ماه به سرعت برق و باد گذشت و تو الان از هر وقت دیگری نزدیکتر به من و مادرت هستی.  من و مادرت با تمام لحظه هایمان، با تمام حواسمان، با تمام نفس هایمان و با تمام وجودمان انتظارت را میکشیم. 
4 ارديبهشت 1392

نخواهم خوابید

دختر بابا، آن شبی که فردایش تو به دنیا خواهی آمد نخواهم خوابید. تا خود صبح ماه و ستارگان را نگاه خواهم کرد زیرا که از فردایش مرا نیازی به ماه و ستارگان آسمان نخواهد بود و ماه من در آغوش من خواهد بود. آن زمان که آمدی خانه هر وقت که نتوانستی بخوابی من هم نخواهم خوابید. اصلا مگر می شود تو دل درد داشته باشی و من بخوابم. مگر می شود تو گریه کنی و من بخوابم. مگر می شود تو خواب نباشی و من بخوابم. آن زمان که بزرگتر شدی هر وقت درسی یا کاری داشتی و مجبور بودی شب را بیدار بمانی من هم با تو بیدار خواهم ماند و نخواهم خوابید. بیا که با تو خواهم خوابید و با تو بیدار خواهم شد...  
26 فروردين 1392

کمتر از یک ماه

دختر یکی یه دونه بابا، امروز هفته 34 هم تموم شد و این یعنی اینکه کمتر از یک ماه دیگه مونده تا از دل مامانی بپری تو بغل بابایی. این یعنی اینکه دیگه چیزی نمونده برای لمس کردنت و بوییدنت و بوسیدنت. خرید تمام وسایل اتاقت تموم شده و فقط منتظر فرش اتاق و تشک تختت هستیم. پس از مذاکرات فشرده چند ماهه اسمت هم داره نهایی میشه و همه چی و همه چی آماده آمدنته. این روزها حسابی تو دل مامانی بزرگ شدی و مامانت دیگه نمیتونه زیاد راه بره یا بشینه و همش دراز کشیده است  میدانم و اطمینان دارم به محض پيچيدن صدای خنده هایت در خانه، مادرت تمام این سختی ها را فراموش خواهد کرد. میدانم و اطمینان دارم که تو خود نقطه عشقی تو خودت باغ بهشتی... &nbs...
17 فروردين 1392

نمیدانم این چه حسی است...

دختر بابا، نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم به تو فکر کنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو وقت بگذارم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو خرید کنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم این حس را و میخواهم این دوست داشتن را فریاد بزنم. نمیدانم این چه حسی است ولی دوست دارم برای تو بهترین باشم. امیدوارم بتوانم. به راه بادیه رفتن به از خموش نشستن که گر مراد نیابم به وسع خویش بکوشم  
12 فروردين 1392

دیشب دو ساعت خوابیدیم

دختر بابایی دیشب مامانت یه کم علائم مشکوک دیده بود و خیلی نگران بود. نمیتونست بخوابه و نگران توی عزیز بود. تا حدود ساعت 3 که بیدار بودیم و حرف میزدیم و آخرش هم قرار شد صبح بریم بیمارستان پیش دکتر. ساعت 5 صبح بود و خواب بودم که با صدای مامانت بیدار شدم و دیدم داره با تلفن با اتاق زایمان بیمارستان آتیه صحبت میکنه. قهمیدم این دو ساعتی که من خوابیده بودم رو هم مادرت نخوابیده بود. آخرش هم نتونسته بود تحمل کنه و زنگ زده بود بیمارستان. اونام گفتن که بیاد بیمارستان و آقای دکتر هم صبح اول وقت میاد اونجا. خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم بیمارستان آتیه. رسیدیم بیمارستان دم در نگهبان اورژانس گفت آقای دکتر معینی (دکتر شما و مامانت که قراره شما رو به...
7 فروردين 1392

بهار آمد

دختر بابا، بهار آمد. این اولین بهاری است که تو در کنارمان هستی. فرقی نمی کند در دل مامان باشی یا بغل بابا. تو در این بهار کنارمان هستی. این اولین بهاری است که بهار است. این اولین بهاری است که میتواند به بهار بودنش ببالد. این اولین بهاری است که نیازی به هیچ گل و شکوفه ای ندارد. این اولین بهاری است که همیشه بهار خواهد ماند. بهاران برای توست. بهاران از توست.
1 فروردين 1392

ماه من

ماه من من و مادرت از همان اول علاقه به عطر نور از نم نم آرام باد شمال فهمیده بودیم که ماه مشکل این شب بلند عاقبت از پس پرده ی دريا طلوع خواهد کرد. ***************************** نشانی من تمامی این سال ها  همیشه کسی از من و مادرت سراغ تو را می گرفت تو نشانی ما بودی و ما نشانی تو ***************************** دخترم با تمام لحظه هایمان انتظارت را میکشیم. 
23 اسفند 1391

یک کيلو و نیم

دخترم دیروز مامانت وقت دکتر داشت و یک برف خفنی هم داشت میومد که نگو و نپرس. به خاطر آخر سال مطب دکتر هم خیلی شلوغ بود ولی خوب چون مامانت از قبل وقت داشت خیلی معطل نشدیم. راستش نمیدونم چرا ولی ایندفعه منم یه کم مثل مامانت استرس داشتم و وقتی آقای دکتر سونو میکرد اصلا حواسم نبود و همش به اعدادی که میگفت دقت میکردم تا بفهمم چه خبره. خلاصه سونوی آقای دکتر که تموم شد مادرت ازش پرسید حال دخترم خوبه آقای دکتر هم گفت آره سلام میرسونه شدید. منم ناخودآگاه پرسیدم آقای دکتر وزنش چقدره که آقای دکتر هم گفت الان میگم. خلاصه چند دقیقه بعد نتيجه سونو رو توی کاغذ بهمون داد و معلوم شد دختر تپلی ما در هفته 29 و روز 5 حدود یک کیلو و نیم وزنشه و همه چی هم نر...
19 اسفند 1391

تا تو نیایی پرده را نخواهم کشید

دختر یکی یه دونه بابا، من از عطرِ آهسته‌ی هوا می فهمم تو بايد تازه‌گی ها از اينجا گذشته باشی. گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ پرده‌پوشیِ آب هم همين را می گويند. ديگر نيازی به دعای دريا نيست گلدان‌ها را آب داده‌ام ظرف‌ها را شسته‌ام خانه را رُفت و رو کرده‌ام دنيا خيلی خوب است، بيا! علامتِ خانه‌بودنِ من همين پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است، تا تو نيايی پرده را نخواهم کشيد.                                                  * شعر از سيد علی صالحی ...
14 اسفند 1391