ليليانليليان، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

شاهزاده مامان و بابا

اینها نمی دانند

شاهزاده بابا این روزها چیزهایی میگویند پشت سرت. مادرت را اذیت میکنند و میگویند باید آزمایش هایی انجام دهد برای اطمینان از سلامتی شاهزاده من. خنده ام میگیرد از این آزمایش ها و چک کردن ها. اینها نمی دانند من خواب تو را دیده ام و اگر نقاشی ام خوب بود تا حالا صورت ماه تو را هم نقاشی کرده بودم. آنوقت می توانستند بیایند نقاشی را ببینند و از همه چیز مطمئن شوند. اینها نمی دانند تو از همان روزی که نطفه ات شکل گرفت تمام اين آزمایش ها و چک کردن ها را گذرانده ای. اينها نمی دانند چند ماهی می شود من هر روز صبح با تو بیدار میشوم، با تو غذا میخورم، با تو سرکار میروم، با تو بازی میکنم، با تو استراحت میکنم و با تو میخوابم. اینها نمی دانند شاهزاده ...
27 آذر 1391

تغييرات محسوس

شاهزاده من چند روزی است مادرت می گوید خیلی بزرگ شده ای و کم کم هر کسی با دیدن مادرت حتی از راه دور میتونه تشخیص یده که یک شاهزاده تو دل مامانش داره هر روز بزرگ و بزرگتر میشه. یک تکانهایی هم حس میکنه مادرت ولی نه خیلی محسوس. من که امروز هرچی گوشم رو گذاشتم روی دل مامانت صداتو نشنیدم. شاید خواب بودی شاید هم افتخار ندادی.  کم کم باید محیط بیرون از دل مامانت رو هم برای آمدن توی عزیز آماده کنیم. بین خودمان بماند یک فکرهایی در سر دارم که اگر بتوانم عملی کنم تقریبا به تمام قول هایی که برای آمدن تو به مادرت داده بودم عمل خواهم کرد. اصرار نکن بیشتر نمیتونم توضيح بدم که هم برای مادرت هم برای تو سورپرايز باشه  تو فقط از توی دل مامانت...
24 آذر 1391

مادرت

شاهزاده من قبل ترها گفته ام که تو از نظر من رهای رها خواهی بود بی هیچ تعلقی و بندی از جانب من. گفته ام که تو را وادار به کاری نخواهم کرد و حتی نصيحتت هم نخواهم کرد. هنوز هم میگویم و نمیخواهم هم زیر قولم بزنم. اما اگر و تنها اگر یک زمانی و مکانی مجبور شوم تبصره ای بر این قانون اضافه کنم و بر خلاف میل تو چیزی بخواهم یا انجام بدهم آن چیزی نخواهد بود جز اینکه هیچوقت و در هیچ شرایطی مادرت را اذیت نکنی. راستش را بخواهی هنوز هم گیج و منگ این پروسه تولدت هستم و در مغزم فرو نمی رود که مادرت چگونه در حالی که یک موجود زنده توی دلش داره رشد میکنه و بزرگ میشه به زندگی عادی خودش ادامه میده. نمیفهمم این چه توان و قدرتی است که مادرت میتواند این بار عظ...
20 آذر 1391

زمان دست تو افتاده

شاهزاده بابا این چند روز تعطیلات (تاسوعا و عاشورا) بابا بزرگ و مامان بزرگت (بابا و مامان بابات) از تبریز اومده بودن پیشمون و کلی غذاهای خوشمزه نوش جان کردی. از آبگوشت و آش رشته گرفته تا انواع ترشيجات و کیک خانگی و شیرینی های تبریزی و ... پنجشنبه صبح رفتیم گوشت تازه خریدیم و مامان بزرگت آبگوشت درست کرد و مامانت و جنابعالی نوش جان کردین. مامان بزرگت از اون آش رشته های معروف خودش هم درست کرد و خلاصه من که چند کیلویی اضافه کردم این چند روزه چه برسه به مامانت و تو هم فکر کنم یه چند گرمی اضافه کرده باشی  آهان داشت یادم میرفت کلی غذای نذری هم از اینور و اونور رسید که اونارو هم باز مامانت نوش جان کرد و مطمئنم مستقیم گوشت تن تو هم شد...
8 آذر 1391

ديدمت

شاهزاده بابا الان بیشتر از 10 روز است که من و مامانت از نزدیک نزدیک دیدیمت. راستش را بخواهی هنوز هم همش جلوی چشمانمی و هنوز هم هر روز دزدکی سی دی سونوگرافیت رو می بینم. این چند روزه همه دوستان و آشنایان نزدیک به صورت رسمی از حضور و آمدن تو خبردار شده اند و فقط مونده توی فیسبوک و روزنامه ها و شبکه های خبری اعلام رسمی بشه  من و مامانت این روزها فقط این شعر فریدون مشیری رو با صدای گرم استاد محمد نوری زمزمه میکنیم و بس: ديدمت، آهسته پرسيدمت خواندمت، بر ره گل افشاندمت آمدي، بر بام جان پر زدي همچو نور، بر ديده بنشاندمت بردمت، تا کهکشان‌هاي عشق پر کشان، تا بي نشان‌هاي عشق گفتمت، افتاده در پاي ...
1 آذر 1391

مست و خوش و شاد توام...

شاهزاده من، امروز مامانت با خاله هانیه ات رفتن پیش دکتر و نتيجه سونوگرافی و آزمايش رو نشون دادن و دکتر هم گفت همه چی روبراهه و مشکلی نیست.  خاله هانیه ات طبق معمول بازم افتاد تو زحمت و این روزا حسابی داره من و مامانت رو شرمنده میکنه. البته منم بهش قول دادم تو عروسیش با آبکش آب بیارم برا مهمونا. البته فکر کنم شاهزاده من که شما باشی زودتر از خاله هانیه اش ازدواج کنه  از امروز عصر یه کم حالت تهوع های مامانت شديدتر شده بود و اذيتش میکرد. منم یهویی به شوخی گفتم نگار نکنه حامله ای؟!!!!   کلی خندید و مطمئنم تو هم با خنده های مامانت خندیدی. امروز این شعر مولانا رو اتفاقی خوندم و دیدم چقدر مناسب حال این روزهای منه: جمع تو ...
23 آبان 1391

ديگر نخواهم زد نفس

شاهزاده من دیدمت. از نزدیک هم دیدمت. دستانت را دیدم. صورتت را دیدم. قلبت را دیدم. سر و گردنت را دیدم. حتی کف پاهایت را هم دیدم. یک لحظه هم از جلوی چشمانم کنار نمیروی. منگم فعلا. گنگ گنگم. نه نه راستش را بگویم مست مستم. بگذار کمی حالم سرجایش بیاید برایت خواهم نوشت. بگذار امشب مولانا به جای من حرف بزند: آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا       آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده               بر کاروان دل زده یک دم امان ده ...
21 آبان 1391

ساعت ها را جلو بکشید

ساعت ها را جلو بکشید میخواهم زودتر به دیدار شاهزاده بروم. ساعت ها را جلو بکشید ذوق دارم و نمیتوانم پنهانش کنم یا منکرش شوم. ساعت ها را جلو بکشید نفسم بند آمده است برای دیدن نفسم. ساعت ها را جلو بکشید تجربه این حس را ندارم و نمیدانم چکار باید بکنم. ساعت ها را جلو بکشید مادر شاهزاده بیشتر از این نمیتواند صبر کند. ساعت ها را جلو بکشید میخواهم ببینمش همین و بس. ساعت ها را جلو بکشید وگرنه از روی زمان خواهم پريد.   من نمیدونم وقتی میخواد به دنیا بیاد من چه حالی خواهم داشت.  ...
20 آبان 1391

خوابم نمی برد

شاهزاده من  خوابم نمی برد. نه فیلم و سریال جواب میدهد نه شعر مولانا و حافظ. نه فیسبوک جواب میدهد نه شطرنج و سایت های خبری و نه جیزهای ديگر.  نپرس چرا که خودت بهتر از هرکسی میدانی چرا. خوابم نمی برد و نخواهد برد...
20 آبان 1391